زندگی یک مرد

می خواهم تا انتهای تنهایی بنویسم تا روزی که تو را بیابم و انگاه همه حرف هایم را به تو بگویم...

زندگی یک مرد

می خواهم تا انتهای تنهایی بنویسم تا روزی که تو را بیابم و انگاه همه حرف هایم را به تو بگویم...

من یک انسانم. یک انسان نیاز هایی دارد. به یک مونس. به یک دوست. من نیز این گونه ام.
نمی دانم دوستانم خوب نیستند یا زمانه عوض شده ولی روی هرکسی سرمایه گذاری کردم سود نکردم. هزاران دوست که هیچ کدام با من نیستند. در میان جمع ام ولی تنهایم....
از امروز(روزی که آخرین دوست را هم بیشتر شناختم اقای 10 ای که فکر می کردم در اینده هم با هم باشیم) به نوشتن روی می آورم تا شاید مرحم دل تنگم شود

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با موضوع «آینده» ثبت شده است

اول اینکه اقا زندگی بدون سختی نمی شه(این را در نظر نگیرید بعدا می گم : واقعا اعتقادی به این ندارم عملی و نظری دارم) اینکه تو هر جوری باشی پول دار فقیر باهوش بی هوش سخته زندگی و درست شدن هم نداری یعنی تا زنده ای باید درد داشته باشی اینو اولین بار فک کنم حاج اقا پناهیان شنیدم یه مدت که تو کانالش بودم خیلی رو بورس بود این قضیه 


اما 2 زاویه دیگه هم هست

  1. اولی اینکه 9 می گفت درس بخون یک مهندسی دانشمندی شی تا مدل درد هات عوض شه یعنی انسانی تر باشن درد هات و مثلا به فکر سیر کردن شکم نباشی
  2. مثلا فرد 20 را در نظر بگیرید این چه دردی داره؟ مثل ادم درسشو می خونه ول خرجیشو می کنه و در اینده هم می ره خارج مثلا و زندگیشو می کنه اما خب من چی؟ ایا منم این قدر راحتم؟(رجوع شود به مطلب بعدی با عنوان سرعت در مقابل شتاب: زندگی بر کدام استوار است شتاب منفی هم داریم ایا؟)
خب الان می خوام یک مطالعه موردی کنم: خودم(زورم هم زیاده که خودم را مطالعه می کنم) از این جا به بعد حالت کلی نداره و خیلی شخصیه(گفتم که وقت کسی تلف نشه از خوندنش)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۴۰
به نام او
سلام
من اعتماد به نفس ندارم نمی دونم چرا
همیشه لحظه اخر می بازم
نمی تونم کاری کنم یارو بعد من شروع به زدن پروژه می کنه از من بهتر می ده
فقط وقت تلف می کنم زود شروع می کنم و با بازده کم و با این کار زمانی که بقیه تفریح می کننند من احمق بازی در میارم و وقت تلف می کنم و همیشه هم نگاه بد به بقیه دارم که چرا وقت تلف می کنند ولی خودم موقعی مه باید کار نمی کنم
باید مبارزه کنم و حل کنم 
شاید ترم بعد نرم سر کار و درس بخونم تا به خودم اثبات کنم که می تونم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۱

حس اون قمار بازی رو دارم که زندگی اش رو باخته خیلی وقته این حسو خیلی وقته دارم

نمی دونم چرا دیگه امید نیست

توی رویا هام فقط امید باعث حرکته و در واقعیت نیست ..........


اینو چند وقت پیش اقای 15 فهمید........


هی  .........گفتش حس می کنه من حس می کنم زندگی مو باختم و دیگه راهی ندارم


همش تصمیم می گیرم نگم "هی" ولی نمی شه هی.......

امروز 12 و نیم از خواب پاشو دم بعد الان می خوام دومین فیلم رو هم در روز ببینم 


بی خیال

نمی دونم


می گم دوباره کنکور بدم یه 4 و 5 هزاری بیارم برم دنبال یه رشته مسخره و در یک جای دور ؟


دنبال یک کار مسخره می گردم تا برم پی یک کار یک پولی درارم یک زنی بگیرم که دوست ندارم و به روزمرگی برسم


نمی دونم چرا زندگی رو این جوری می کنم درد دارم می دونم مرض چیه و لی درمان نمی کنم







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۴

با نام رب رئوف

نمی شه با سلام یک همچین مطلبی را آغاز کرد الان حال خدا را وقتی می خواست سوره توبه را بفرسته درک می کنم

این سر مطلبی هم که نوشتم داستان داره


الان چند تا موضوع برای حرف هست یکی اعصاب منه و مسائل فیزیولوژیکی ان با طعم مسائل امروز و فردا یکی وبلاگ هایی است که لینکشونو گزاشتم و دیروز پیداشون کردم بسیار وبلاگ های جالبی هستندیکیشون را کامل خوندم یکی شون ناراحتم کرد یکی شون امید واربه اینده و جامعه


دیروز اومدم ببینم وبلاگم در گوگل کجاست نوشتم زندگی یک مردیک وبلاگ پیدا کردم به نام رنجنامه های یک مرد مال یک مرد متدین بود که زنش زیاد خوب نبودو الان البته 8 ساله ازدواج کردند و یک بچه دارند یکمی ناراحت شدم از خوندنش البته خیلی بیشتر از یکمی

یک وبلاگ بود که توی نظرات در قسمت تماس با من معرفی شده بود که مال یک زنه بود به نام تو فقط لیلی باش که بالای وبلاگ نوشته بود "جهاد زیبای من در خاکریزی به نام خانه، برای فتح الفتوحی به عظمت "لتسکنوا الیها " " 



یک وبلاگ هم بود یادم نیست چه جوریپیداش کردم ولیی بسیار عالیاست بسیار به نام لیلی مجنون خیلی معرکه است یک بانوی بسیار خوب (ما شا الله خدایا خوشبخت ترشون کن) در باره ی زندگی خودش نوشته البته 2 ساله حدودا به روز رسانی نمی شه یک قسمت داره نحوه ازدواج و اشنایشبا شوهرشو نوشته خیلی خوب بودکلشو خوندمکه باعث دعوادر خوانواده در دو مرحله شد


باز هم مامان و بابا سر این که بابا پول ریخته یا نه و پیامکش اومده برای مامان یا نه بحث می کردند خواهر کوچیکه گف ت جلوی ما معامله نکنید این قدر اون رفت من هم داشتم روی مبل اون داستان را می خوندم بابا اینها ادامه دادند به بحث من اعصابم خورد شد گفتم یک روز اومدیم دور هم زندگی کنیم گفتند دور هم نه شما که به کامپیوتر(رایانه خودمان بابا) چسبیدی

بعدهم من اون وبلاگ را به خواهر کوچیکه معرفی کردم گفتم لطفا گند نزن بهش مثل ادم از اول تا اخر بخون یک دفعهنرووسطی روبخونی(یادم نیست گفتم بهش که اگه می خوای گند بزنی بهش کلا نخون یا نه) بعد شب یک دفعه برگشت گفت چی بوداون خیلی طولانی بود من رفتم قسمت 13 اون رو خوندم من اعصابم خورد شد می خواستم هر چی فحش بلد بودم بهش بگم ولی گفتم دیگه بزرگ شدیم و الان ناراحت می شه به درک اصلا ببین برای که این قدر ناراحتم


به شب قرار بود بریم خرید یعنی خودم گفتم که بریم برام بخریم

بعد اون مردک (خدا ادمش کنه ان شا الله) منظورم 8 است رفته بودحیاط درنمی اومدنمی دونم چه غلطی می کرد در نمی اومد منم می خواستم برم دستشویی اخه دستشویی این جااز این توالت فرنگی های پلاستیکی گذاشتن برای بابا(بابا چند وقته کلا دراز کشیده کمرش درد می کنه(خدایا خودت خوبشکن)) مامان هی می گفتاماده شو بریم من می گفتم می خوام برم دستشویی بعد بابا شروع کردچرت و پرتگفتن که اگه می خواست فلان می کرد بهمان می کرد 8 الان در اومده از دستشویی و تو حیاطه فلان بهمان


من اعصابم خوردشد گفتم کلا نمیام بعد کلی دعوا شد بعد 9 اومد گفت جلوی 8 این کارو نکن من گفتم باشه رفتیم پاتن جامه لباس خریدیم

امروز من سرم درد می کرد صبح از خواب پاشودم مامانم داشت منتمنو می کشید که بلند شمحاج اقا باز شروع کرد به زر زدنکه این صبحونه نمی خوره سر اونه و بعد گفتنن خاطرات شر و ور شروع کرد منم کفرم در اومد پیش خودم گفتم سرم از صبحانه است زیر بقلم چی موهام چی التهاب پوستبدنم چی شوره سرم چی...........


این داستان ادامه داره..............



(قسمت غیر زمانی مطلب را نمی توانم بنویسم هم یادمنیست هم وقت نیست)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۷
با نام خودش
می خواهم از تو بنویسم.
از خودم
و یا ازخودش
دارم سطر های خالی را پر میکنم شاید برای اینکه حرفی ندارم بدون تو دیگر زندگی بدون تو برایم سخت شد نمی دانم بدون تو من ناتوان شده ام یا طاغتم طاق شده فقط طاغت کم شده سخت مه می خوام با خودم تنها باشم همین
هر روز که جلو تر می رم بیشتر با حقیقت تلخ زندگی اشنا می شم
حقیقتی که تا بچه ایم نمی فهمیم وان این است که تنهاییم

اری ما تنهاییم اصلا مایی وجود ندارد من تنهایم تو تنهایی. 1 هی در اینستا می گفت که کسی همنشین تنهایی یک مرد نیست ولی من نمی فهمیدم فکر می کردزندگی او سخت است یادم هست که 2 می گفت که 1 درتابستان کار می کرده و یادم هست روزی که در مدرسه تشنج کرد اینها را به یاد می اوردم و خودم را فرام.ش می کردم

شاید او فقیر باشد و همین باعث شود دردهایش جان گداز شود ولی حقیفت چیز دیگری است حقیقت این است که پول فقط دردهای ما را ساکت می کند مثل دارو ها همین درد های ما سنگین اند اما غفلت می کنیم با پول با تفریح با تحصیل با خانواده بادوستان همین ولی در واقعیت من و تو تنهاییم تنهای تنها

قدیم تر ها فگر می کردم که دوستانی خواهم دارم یا خواهم داشت که خوب اند اما الان....
یا فکر می کردم که دسته 4 اینها ادم های خوبی اند اما...
نمی دانم شاید هم باشند چون من که با انها نبوده اموشاید بهتر باشد بگویم که من با انها دوست نیستم پس انها برای من ارزشی نمی گذارند و من انتظار بیخود دارم اری این بهتر است
در بین همسالان چه؟ عده ای حال به هم رن هستند بی خیال

کلا باز هم در نهایت همان جای همیشگی
مشکل اصلی خودم هستم.
نه کسی دیگر
این غرور لعنتی.......
چرا کسی مثل من پیدا نمی شود؟


احساس تنهایی به احساس مشکل شخصیتی تبدیل شد.

بسه دیگه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۹