زندگی یک مرد

می خواهم تا انتهای تنهایی بنویسم تا روزی که تو را بیابم و انگاه همه حرف هایم را به تو بگویم...

زندگی یک مرد

می خواهم تا انتهای تنهایی بنویسم تا روزی که تو را بیابم و انگاه همه حرف هایم را به تو بگویم...

من یک انسانم. یک انسان نیاز هایی دارد. به یک مونس. به یک دوست. من نیز این گونه ام.
نمی دانم دوستانم خوب نیستند یا زمانه عوض شده ولی روی هرکسی سرمایه گذاری کردم سود نکردم. هزاران دوست که هیچ کدام با من نیستند. در میان جمع ام ولی تنهایم....
از امروز(روزی که آخرین دوست را هم بیشتر شناختم اقای 10 ای که فکر می کردم در اینده هم با هم باشیم) به نوشتن روی می آورم تا شاید مرحم دل تنگم شود

طبقه بندی موضوعی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۰

لعنت به پروزه ها

لعنتی به سختی لعنت به زندگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۷


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹

با نام او


باید از این پروژه رو نمایی کنم

ان شا الله چند روز دیگه نتایج میاد

ببینیم عروس خانم به اقا داماد بله را می گه یا نه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹

حس اون قمار بازی رو دارم که زندگی اش رو باخته خیلی وقته این حسو خیلی وقته دارم

نمی دونم چرا دیگه امید نیست

توی رویا هام فقط امید باعث حرکته و در واقعیت نیست ..........


اینو چند وقت پیش اقای 15 فهمید........


هی  .........گفتش حس می کنه من حس می کنم زندگی مو باختم و دیگه راهی ندارم


همش تصمیم می گیرم نگم "هی" ولی نمی شه هی.......

امروز 12 و نیم از خواب پاشو دم بعد الان می خوام دومین فیلم رو هم در روز ببینم 


بی خیال

نمی دونم


می گم دوباره کنکور بدم یه 4 و 5 هزاری بیارم برم دنبال یه رشته مسخره و در یک جای دور ؟


دنبال یک کار مسخره می گردم تا برم پی یک کار یک پولی درارم یک زنی بگیرم که دوست ندارم و به روزمرگی برسم


نمی دونم چرا زندگی رو این جوری می کنم درد دارم می دونم مرض چیه و لی درمان نمی کنم







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۴

سلام


مشکل جدید ها زیاد شده که باید بحث شه درباره اش

اما بحث دیگه اقای 10 است من چند روز پیش رفتم خونه  ی 11 که (حالم ازش بهم خورد این بماند برای بعد) اما دوباره دیدگاهم درباره ی 10 عوض شد

نمی دونم واقعا مخصوصا درباره ی خانواده اش گفت پدرش بهش هی گیر می ده نماز بخون خب این خیلی خوبه می خوام با هم اگه بشه یار شیم

اما اون با عشق مشکل داره (مردک نادان ترم یک و دو عاشق خانوم 12 بوده ها حالا به ما می رسه کلا می گه عشق فقط با خدا خوبه که اونم غفلت می کنه) نمی دونم باید چی کنم

مشکل اساسی این جدید ها هستند جدا خدایا کمک

اقای 13 زنگ زد گفت با اقای 14 تیم acm بدیم منم گفتم برادر من خفن نیستم ها بدون اینو فردا گله نکنی گفت باشه خب خدایا شکرت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۷

با نام رب رئوف

نمی شه با سلام یک همچین مطلبی را آغاز کرد الان حال خدا را وقتی می خواست سوره توبه را بفرسته درک می کنم

این سر مطلبی هم که نوشتم داستان داره


الان چند تا موضوع برای حرف هست یکی اعصاب منه و مسائل فیزیولوژیکی ان با طعم مسائل امروز و فردا یکی وبلاگ هایی است که لینکشونو گزاشتم و دیروز پیداشون کردم بسیار وبلاگ های جالبی هستندیکیشون را کامل خوندم یکی شون ناراحتم کرد یکی شون امید واربه اینده و جامعه


دیروز اومدم ببینم وبلاگم در گوگل کجاست نوشتم زندگی یک مردیک وبلاگ پیدا کردم به نام رنجنامه های یک مرد مال یک مرد متدین بود که زنش زیاد خوب نبودو الان البته 8 ساله ازدواج کردند و یک بچه دارند یکمی ناراحت شدم از خوندنش البته خیلی بیشتر از یکمی

یک وبلاگ بود که توی نظرات در قسمت تماس با من معرفی شده بود که مال یک زنه بود به نام تو فقط لیلی باش که بالای وبلاگ نوشته بود "جهاد زیبای من در خاکریزی به نام خانه، برای فتح الفتوحی به عظمت "لتسکنوا الیها " " 



یک وبلاگ هم بود یادم نیست چه جوریپیداش کردم ولیی بسیار عالیاست بسیار به نام لیلی مجنون خیلی معرکه است یک بانوی بسیار خوب (ما شا الله خدایا خوشبخت ترشون کن) در باره ی زندگی خودش نوشته البته 2 ساله حدودا به روز رسانی نمی شه یک قسمت داره نحوه ازدواج و اشنایشبا شوهرشو نوشته خیلی خوب بودکلشو خوندمکه باعث دعوادر خوانواده در دو مرحله شد


باز هم مامان و بابا سر این که بابا پول ریخته یا نه و پیامکش اومده برای مامان یا نه بحث می کردند خواهر کوچیکه گف ت جلوی ما معامله نکنید این قدر اون رفت من هم داشتم روی مبل اون داستان را می خوندم بابا اینها ادامه دادند به بحث من اعصابم خورد شد گفتم یک روز اومدیم دور هم زندگی کنیم گفتند دور هم نه شما که به کامپیوتر(رایانه خودمان بابا) چسبیدی

بعدهم من اون وبلاگ را به خواهر کوچیکه معرفی کردم گفتم لطفا گند نزن بهش مثل ادم از اول تا اخر بخون یک دفعهنرووسطی روبخونی(یادم نیست گفتم بهش که اگه می خوای گند بزنی بهش کلا نخون یا نه) بعد شب یک دفعه برگشت گفت چی بوداون خیلی طولانی بود من رفتم قسمت 13 اون رو خوندم من اعصابم خورد شد می خواستم هر چی فحش بلد بودم بهش بگم ولی گفتم دیگه بزرگ شدیم و الان ناراحت می شه به درک اصلا ببین برای که این قدر ناراحتم


به شب قرار بود بریم خرید یعنی خودم گفتم که بریم برام بخریم

بعد اون مردک (خدا ادمش کنه ان شا الله) منظورم 8 است رفته بودحیاط درنمی اومدنمی دونم چه غلطی می کرد در نمی اومد منم می خواستم برم دستشویی اخه دستشویی این جااز این توالت فرنگی های پلاستیکی گذاشتن برای بابا(بابا چند وقته کلا دراز کشیده کمرش درد می کنه(خدایا خودت خوبشکن)) مامان هی می گفتاماده شو بریم من می گفتم می خوام برم دستشویی بعد بابا شروع کردچرت و پرتگفتن که اگه می خواست فلان می کرد بهمان می کرد 8 الان در اومده از دستشویی و تو حیاطه فلان بهمان


من اعصابم خوردشد گفتم کلا نمیام بعد کلی دعوا شد بعد 9 اومد گفت جلوی 8 این کارو نکن من گفتم باشه رفتیم پاتن جامه لباس خریدیم

امروز من سرم درد می کرد صبح از خواب پاشودم مامانم داشت منتمنو می کشید که بلند شمحاج اقا باز شروع کرد به زر زدنکه این صبحونه نمی خوره سر اونه و بعد گفتنن خاطرات شر و ور شروع کرد منم کفرم در اومد پیش خودم گفتم سرم از صبحانه است زیر بقلم چی موهام چی التهاب پوستبدنم چی شوره سرم چی...........


این داستان ادامه داره..............



(قسمت غیر زمانی مطلب را نمی توانم بنویسم هم یادمنیست هم وقت نیست)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۷

با نام خدا

سلام

می خوام درباره ی یک موضوع جالب حرف بزنم

قبلش یه چیزی : چند وقته توی کانال تلگرام استاد پناهیان عضو شدم و هر از گاهی مطالبشو می خونم کلا سطح بحث هاش بالا است اون جوری است که من دوست دارم مثل شی گرایی در جامعه نگاه ولایی در مدیریت و نگاه جهادی و این ها(البته یک پیزی ته دلم اذیت می کنه اونم اینه که چرا قبل معروفیت اربعین زیاد این ها نمی گفتند الان یک دفعه همه زورو شدند و اربعین مهم بگذریم از این حرف ها(الان باز بحث حسن زن میاد وسط که من درش افتضاحم با این که همیشه دیدم اشتباه می کنم))


حالا استاد پناهیان می گفت که سختی زندگی پایان ناپذیزه اصلا زندگی سخته ذاتا و نمی شه سخت نباشه


کلا این بحث هست که ما باید مثل اسب کار کنیم یک ادمی هماومده بود برای معرفی امار در سمینار دانشکده می گفت تلاش کنید زیاد کار کنید کلا درس کار تفریح هر چیزی فقط زیاد انجام بدید


الان یک بحث مهم هست خیلی مهم و اوم امید ه این که ما کی امید داریم

مثال ساده من سال سوم برای المپیاد کم و بیش می خوندم ولی امید نداشتم حتی به زندگی بریده بودم(البته دلیلش "جدید"ها بود) کلا زندگی فرسایشی بود

سال کنکور دوباره همین قضیه بود حتی بدنم هم مشکل خورده بود پوستم بعضی جاهای بدنم ملتهب بود اذیت می کرد یک سری سر قلم چی کلا نمی فهمیدم هیچیو بدنم التهاب داشت امایکی مثل 7 که الان داره به اون جایی که دوست داره می ره البته شاید هم نه نمی دونم


سختی زندگی و امید

زندگی فرستیشی و حرف دختر میم شیمی

تنها کار کردند

فشار استعداد نخبگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۸


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۷